
از ميــان مـــؤمنــان مــــردانـــی هستنــــد كـــه بــه آنـچـــه بــا خـــدا عـهـــد بسـتـنــد صــادقــانــه وفـــا كــردنــد بــرخــى ازآنــان بــه شهـــادت رسيــدنــد و بــرخــى از آنهـــا در انـتـظــارنــد و هـــرگــــز تغييــری در عهـــد و پيمـــان خــود نــداده انـد. سوره احزاب آیه 23 یادم باشد... خواندن این خاطره ها شاید جرقه ای باشد برای بهتر زندگی کردن. رفتار و زندگی شهدای ما، جاذبه های زیادی داشت؛ اما... اما بهترین جای زندگی شان شهادتشان بود. شهیدآوینی: حواسمان هست یانه؟؟ اگر"شهید"نشویم باید"بمیریم" راه سومی وجودندارد. پس برای یکدیگردعاکنیدتادر زمره شهیدان وگمنامان درآئیم... این وبلاگ که درباره ی جانبازان قطع نخاع مشهدی میباشد که از سایتهای خبری مختلف گرفته شده است و پیشکشی است به این بزرگواران که بنده در سهم خود در برابر حقی که این بزرگواران بر گردن ما دارند. خدایا ما راهم کربلایی کن... التماس دعای باران یاعلی38
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان فرشته های زمینی و آدرس mardaneasmani38.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
سلام. همیشه دوست داشتم تو قسمتهایی از وبلاگ یادی از شهدا هم بشه تا لاقل سهمی کوچک در زنده نگه داشتن نام ویاد شهیدان داشته باشم چون طبق فرمایش رهبرو سید خوبان حضرت آیت الله خامنه ای که فرمودند :زنده نگه داشتن نام و یاد شهیدان کمتر از شهادت نیست
سلام.سلام آقا جلیل محدثی فر.ممنونم که قابل دونستی و به وبمون سرزدی من که شمارو نمیشناختم کلی از زندگیت و خاطراتت خوندم .آقا محدثی فر هرجارو که میخوندم از مهربونی و خوب بودن شما میگفتن آقای عبدالله احمدی( که در دنیای مجازی به علیرضا دلبریان میشناسنش) که یه زمانی همرزمت و دوست سالای عاشقیتون بود برات سنگ تموم گذاشته اینقد دوستت داره که هر جا میره ازت حرف میزنه و از خاطراتت میگه خیلی دوست بامعرفتی دارید راستش حسودیم شد به دوستیتون اخه کمتر اینطور دوستی پیدا میشه که هوای رفیقشو داشته باشه اونم بعد این همه سال البته ناگفته نماند که ببین شما چه رفیقی بودی که از یادش نرفتی و رفتی تو دلش و بیرون نمیری و دلشو گرفتی برا خوده خودت و خوش بحال دلش که شما توش هستی حتما دلش خیلی حال نابی داره ،و منم از آرزوهامه که یروزی برم مشهد و ایشونو ببینم و پای حرفاش بشینم اخه با اون لهجه ی ناب مشهدی همیشه از روایتهای جنگ و شهدا میگه و خونه ی خودشو کرده سنگر شهدا و ارزومه برم اونجارو ببینم (من یه زمانی ارزوم بود صادق آهنگران و حاج حسین یکتا که از راویان دفاع مقدس هستند رو ببینم و سال پیش تو راهیان نور دیدم دوتاشونو از نزدیک و پای روایت و مداحیاشون نشستم که از لذت بخش ترین ثانیه های عمرم بود و ارزو دارم علیرضا دلبریان رو که جانبازای جنگ هم هستن یه روزی ببینم وای ادم عشق میکنه پای روایتهای ایشون بشینه) آقای دلبریان براتون به کمک یکی از نویسندهها خاطرات شمارو نوشته که اسم کتابم گذاشتن روایت دلبری که عشق شمارو برای شهادت نشون میده و اون یازهرایی که موقع شهادت گفتید رو میگه.
علیرضادلبریان
این کتاب حاصل 27 جلسه مصاحبه سه ساعته با جانباز علیرضا دلبریان، یکی از غواصان گردان یاسین است. وی یکی از روایانی است که در جلسه های مختلف با جوانان به بازگویی خاطرات خود می پردازد.
نویسنده کتاب می گوید: دلبریان در خاطرات خود بار ها از شهیدی به نام جلیل محدثی فر با عنوان فرمانده گردان یاسین صحبت می کرد. به همین دلیل در مصاحبه هایی که با وی داشتم از این شهید می پرسیدم و نتیجه این گفت وگو ها باعث شد، 80 درصد روایت های کتاب به خاطرات شهید محدثی فر از نگاه دلبریان اختصاص پیدا کند.همۀ بیست و هفت جلسه مصاحبه با دلبریان، پُر است از صمیمیت و احساس و صداقتی که این روزها قیمتی و غنیمتی است. چه آن جایی که از برخی «خردک شرر»هایش در همۀ ایام و شئونات زندگی اش حرف می زند و بلافاصله چشم هایش خیس می شود و می گوید: «مو که فکر مُکنم به خاطر همین چیزا شهید نِشُدم!» و چه زمانی که از شهیدِ عزیز، جلیل محدثی فر سخن به میان می آورد و قبل از آن که بگوید: «نوکَرتُم جلیل!»، دوباره چشم هایش خیس می شود و صدایش خسرویناخواسته نازک؛ که صد البته برایندی است از دل نازک و شکننده اش.
دلبریان آن قدر دلبسته و آغشتۀ شهید جلیل محدثی فر است که خواسته یا ناخواسته، کتاب خاطراتش نَقلِ شجاعت، مهربانی، معنویت و ایثارِ جلیل است. تا جایی که کتابِ «به روایت دلبریان» به کتابِ «روایت دلبری» تبدیل شد. روایتِ دلبری های شهیدی که علی رغم وضع مالی خوبِ خانواده اش، در حالی که فرماندۀ گردان است، در ایام مرخصی، به جای کارگرهای کوره پزخانه کار می کند تا آنها خستگی دَر کنند و به آنها آب می رساند، در حالی که خودش روزه است. شهیدی که یک کلمه حرفش همۀ افراد گردانش را منقلب می کند و فدایی.(هر کی این کتابو داره بمنم برسونه پیداش نکردم خیلی عطش دارم زود بخونمش).......
یه جایی هم میخوندم که یکی از همرزمات میگفت:جلیل ،برای جامانده های گردان نمرده، ما با یاد او زندگی میکنیم و به امید رسیدن به او در انتظاریم امیدی که به ما نشاط ، انرژی و نیرو می دهد و لذتهای پوچ دنیا را در نزدمان بی ارزش می کند.یاد جلیل، یاد همه خوبیهاست، یاد جلیل ، به نماز و زیارت و حج و همه اعمال من جهت می دهد و نورانی می کند،آنقدر جلیل را در کنارم حس می کنم که این حس ،مرا از غفلتها و از شیطان گریزان می کند. خدا می داند اگر در قیامت، اگر!!!جزو بهشتیان باشم، بدون جلیل وارد نمی شوم واگر هم جهنمی باشم ،از
خدا تقاضا میکنم ،خواهش میکنم ،زجه میزنم و...حداقل اجازه یک ملاقات با جلیل بمن بدهد.وای که چقدر لذت بخشه!با دلای ما چکار کردی ،جلیل؟
یه جایی دیگه میخوندم که شهید حسن شاد فرمانده گروهان غفار ، میگفت: نگویید جلیل محدثی فر.... بگید : جلیل محدثی صبر
آقا جلیل یجایی خوندم که برات هر سال جوونای مشهد جشن تولد میگیرن و یه سالشم که خاب یه جوون رفته بودی و نمیدونم چیا بهش گفته بودی که برات جشن تولد گرفته بود و همه ی کارای جشن رو کرده بود.
اقا جلیل همه از خوب و ناب بودن شما حرف میزنن خب معلومه دیگه خوبها میرن و لایق شهادت میشن ولی جنس خوب بودن شما با ادمهای دیگه فرق داشت و مشکل ماها اینه که نمیتونیم خوب باشیم و تازه اگه کسی هم بهمون خوبی کنه دنبال اینیم که بدونیم از خوبی که برا ما میکنه چه سودی میبره و دنبال دلیل و مدرک اینیم که دلیل خوب بودنشو بدونیم، چون اگه خوب بودیم شهید میشدیم اخه شهادت که فقط با توپ و گلوله و خمپاره نیست و ما بقول اون فیلم اسمان میگفت که قبل مرگ و شهادت باید خودمونو بکشیم منیت خودمون غرور و مغرور بودن خودمون رو بکشیم و فقط دنبال سود خودمون نباشیم و بی انتظار و توقع از کسی بهش خوبی و محبت کنیم و فقط باید بی ادعا باشیم این صفت بی ادعا بودن خیلیه ها شما شهیدان بی ادعا بودید که اسمونی شدید و من همیشه اینو میگم شما شهدا خودخاه هم بودید ها حالا خودخاهی به معنای منفی نه بزار بگم چطوری ...
اخه شما شهدا از بس ناب و خوب بودید که همه عاشقتون بودن اخه ادما عشقی هم که بهم دارن از خوبی که عاشق هم میشن و انسان خوب بودنو در کسی میبینه و عاشقش میشه و این عشق خیلی موندگارتر میشه و دل کندن از این عشق هم سختتر میشه و به نظر من ناممکنه شما شهدا ایقد خوب بودید که همه از بابا و مامانتون و خواهراتون و داداشاتون گرفته تا زناتون همه عاشق خوبیاتون بودن و براتون جون میدادن ولی شما همش خودخاه بودید و بفکر پرکشیدن و رفتن و شهادت بودید و نمیگفتید که این عاشقاتون بعد شهادت شما چی میکشن و چه بلایی سر دلاشون میاد الان که این متن رو مینویسم گفتن این حرفا و خودمو جای پدارا و داداشا و مادرا و خاهرا و خانومای شما شهدا گذاشتن برام سخته و چشاو دلمو بارونی میکنه و قلبمو از اندوه و غصه بدرد میاره اخه بی انصافا مگه میشه ادم براحتی از عشق نابش بگذره مگه میشه ادم اینهمه خوبی رو از دست بده و ناراحت نشه ای وای ای وای چیا کشیدن خانوماتون و مادراتون و خواهراتون که وقتی شمارو برای اخرین بار بدرقه کردن وای وای چه سخت بوده تصورش هم قلبموبدرد میاره.
حالا یچیزی بگم اقا جلیل اونم مثل شما از اون ادم خوبهاست و ادم تا خوبیاشو میبینه عشق میکنه ازبس نابه و مطمئنم یه روز شهید میشه (چون اون سرخ و سفید میشود میدانم سیبی که رسید میشود میدانم انگار که بو برده از باغ بهشت روزی او شهید میشود میدانم) و اونم مثل شما خودخاهه و میگه برام دعا کنید شهید بشم و اصلا فکر خونوادش نیست وبه خواهرشو مادرشو میگه نباید بهم دلببندید ولی مگه میشه ادم خوب باشه و کسی دوستش نداشته باشه ..میخام هواشو داشته باشی و همیشه مواظبش باشی ...ممنونم که گذاشتید باهاتون کمی حرف بزنم ممنونم که لایق دونستید و وبمون اومدید برامون خیلی دعا کنید دعا کنید که ادم بشم دعا کنید حال دلم خوب بشه مثل دل خودتون درسته نمیتونم اخه به خوبها که نمیشه رسید اخه شما کجا ما کجا شما اون اسمونا هستید ما این زمین پست ولی بقول حاج اقا عالی که سخنرانیشو گوش میکردم میگفت اگه خوب هم نیستید همیشه عاشق خوبان باشید یا اگه نمیتونید ادای ادم خوبارو در بیارید خب با این خوبیهاست که ادم حال دلش خوب میشه منم که خوب نیستم میدونم الان قیامت بشه منو میندازن اون وسط جهنم ولی سعی میکنم عاشق خوبان باشم پس دستامو بگیر خیلی وضعم خرابه خیلی حال دلم بارونیه خودت بداد دلم برس دلی که دلتنگه دلتنگه خوبیهاست.....ممنون.... ای وای ببخشید باز طولانی شد اخه با شهید اقا جلیل محدثی فر حرف زدم گذر زمان رو حس نکردم... حالا برای اینکه شماها هم با شهید بزرگوار اشنا بشید از زندگی نامه ی این شهید براتون میزارم...خدایا ماراهم کربلایی کن یاعلی 38..
جلیل محدثیفر اول شهریور سال 1342 در مشهد مقدس به دنیا آمد. وی سومین فرزند خانواده بود و قبل از دبستان به مکتبخانه میرفت. دوران ابتدایی را در مدرسه حسینیه باقریه و جوادیه به پایان برد.
جلیل دوره راهنمایی را در مدرسه محراب خان، به پایان رساند و سپس وارد دبیرستان آیت الله کاشانی (فعلی) شد که این دوران همزمان با اوج انقلاب بود و وی در تمام صحنههای انقلاب، صحنه گردان و پرچمدار بود و یک بار هم مجروح شد.
وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به عنوان یک حزب اللهی روشن و اصیل، در محیط دبیرستان علیه گروههای منحرف وارد عمل میشد. در سال 1359 دبیرستان را رها کرد و به جبهه رفت.
با آغاز جنگ تحمیلی وی با پایمردی و استقامت و شجاعت کم نظیر، در کنار سردار پر افتخار اسلام شهید چمران در جنگهای نامنظم و چریکی مظلومانه جنگید و بعد به عنوان تخریبچی و در جبهههای گرم جنوب و کوهستانهای سرد کردستان خدمت کرد.
جلیل محدثی فرد در سن 22 سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها دو سال بود. ثمره این ازدواج پسری به نام جلیل است که در سال 1366 به دنیا آمد.
چند روز بعد از عروسی، باز هم به جبهه رفت و در جبهه به صورت افتخاری خدمت میکرد. مستمری را که می گرفت، در صندوق کمک به جبهه می انداخت. می گفت: همه باید به هر نحوی به دولت کمک کنیم.
در عملیاتهای بسیاری از جمله والفجر 8 ، کربلای 4، کربلای 5 و نصر 4 شرکت داشت. بارها به شدت مجروح شد و یکی، دو ماه در بیمارستان شیراز و تهران بستری بود.
مجروح شدن خود را به کسی خبر نمیداد و در بیمارستانها هیچ ملاقات کنندهای نداشت و خانواده بعدها از مجروح شدنش با خبر میشدند. تمام بدنش مجروح بود و احتیاج به عملهای مختلف داشت، اما آن قدر غرق در جهاد بود که جسم مجروحش را فراموش کرده بود. می گفت: وقتی در جبهه هستم هیچ دردی ندارم.
در عملیات والفجر 8 با این که پایش شکسته بود اصرار دوستان را برای آمدن به پشت خط نپذیرفت و به درون آب رفت و فرماندهی گردان خط شکن را در عملیات والفجر 8 به عهده گرفت. بار دیگر به سختی مجروح شد و مدتی بستری بود و هنوز بهبودی حاصل نشده بود، که دوباره به جبهه رفت.
در عملیاتهای کربلای 4 و 5 یکی از مهمترین گردانها، گردان یاسین بود که شهید محدثی فرماندهی آن را برعهده داشت. او یکی از بهترین طراحان عملیاتی بود. در برابر مشکلات و گرفتاریها فردی صبور و آرام بود.
عملیات نصر 4 در تاریخ 10 تیر 1366 در منطقه ماووت آخرین میعاد این فرمانده جسور ایرانی بود. او در این عملیات به علت اصابت ترکش خمپاره 60 میلیمتری به ناحیه سر و پای چپ، به شهادت رسید.
همرزمان وی میگویند:
شهید در حالی که یا زهرا میگفته به شهادت رسیده است. پیکر پاک شهید جلیل محدثی فر در مزار شهدای بهشت رضا (ع) بلوک ۳۰، ردیف ۸۰، شماره ۱۲در کنار دیگر دوستان و همرزمانش به خاک سپرده شده است.
از خاطرات شهید:
تصویر فوق مربوط به ایامی است که شهید جلیل محدثیفر مسئولیت آموزش واحد تخریب «لشکر ۲۱ امام رضا» را بر عهده داشت و مشغول آموزش نحوه خوابیدن روی سیم خاردار در مواقع اضطراری میباشد. این عکس در سال 1362 در منطقه فکه به ثبت رسیده است.
در بحرانیترین لحظات جنگ، وقتی زمان لازم برای بریدن سیمهای خاردار وجود نداشت، تنها گزینه پیش روی رزمندگان، قرار گرفتن یک نیروی داوطلب روی سیمهای خاردار بود، تا سایر رزمندگان پا روی بدن او گذاشته و از سیم خاردار بگذرند. رزمنده داوطلب معمولا بر اثر جراحات وارده به واسطه سیم خاردار، به شهادت میرسید.
خاطرات مادر شهید:
جلیل از همان کودکی از نظر رفتار با دیگر بچه ها فرق داشت. یادم میآید زمانی که 9 ساله بود، تصمیم گرفت که تلویزیون تماشا نکند، طوری که خواهر و برادرهای دیگر مواظب بودند که آیا به تصمیمی که گرفته، عمل خواهد کرد یا نه و همیشه او را زیر نظر داشتند و آن قدر مصمم بود که از زمانی که گفته بود تلویزیون نگاه نمیکنم، نگاه هم نکرد.
او نمیخواست ازدواج کند و با اصرار زیاد ما راضی به ازدواج شد. گفت: باشد ازدواج می کنم که اگر شهید شدم دینم کامل شده باشد. انتخاب همسرش را به عهده مادرش گذاشته بود، تمام کارها را ما انجام دادیم، خواستگاری و مراسم عقد همه را آماده کردیم و بعد زنگ زدیم تا همان شبی که می خواستیم عقد کنیم ایشان از جبهه آمدند. بعد از عقد، ایشان میخواست به جبهه برود، از او خواستیم که مدت دیگری را اینجا بماند. در جواب ما گفت: مادر! من در آنجا غذا تقسیم می کنم و افراد زیادی آنجا هسنتد که اگر من نروم مشکلات زیادی برایشان پیش می آید. گفتم مگر تو آشپزی بلدی؟ در جواب گفت من که آشپزی نمی کنم. من غذا تقسیم می کنم و شما راضی هستید آنهایی که این همه زحمت می کشند گرسنه بمانند. پس من باید بروم و از شما می خواهم که بگذارید که به جبهه بروم.
هر دفعه که به جبهه می رفت، چهارشنبه روضه موسی بن جعفر می خواندم. آخرین باری که می خواست برود گفت: مادر، من این دفعه 25 روز بیشتر در جبهه نیستم و برمی گردم و من هم گفتم: حالا که زود برمیگردی دیگر روضه نمیخوانم. بعد از اینکه به جبهه رفت، در تماس تلفنی که با او داشتم گفتم: که چکار کنم روضه بخوانم یا زودبر میگردی؟ گفت: روضه را بخوان و من هم رفتم و به آقا گفت که جلیل بازهم به جبهه رفته. یک هفته اول را که روضه خواندم، برای هفته دوم خبر آمد که جلیل شهید شده است. درست سر همان 25 روز شهید شد.
جليل زرنگ، مهربان و ورزيده بود. از آن بچه زرنگها بود. اتاق كوچك آخر خانه مال او بود. مي رفت تو و در را مي بست. من تو خانه دوام نمي آوردم. با بچه ها مي رفتيم بيرون درس مي خوانديم.
يك بار گفتم: چيه كز كردي گوشه خونه؟ دلت نمي گيره؟ اين جوري چي مي فهمي از درس؟
گفت: مهم وقته داداش من !همين آمدن و رفتن و حرف زدن، كلي از وقت رو هدر مي ده. آرامش خونه رو هيچ جا نداره.
خرداد هم با نمرات عالي قبول مي شد. سال سوم دبيرستان بود كه جنگ شروع شد. امتحان نهايي داشت. ديدم دارد راهي مي شود.
گفتم: اين همه درس خوندي الكي!؟ خب حداقل بمون تمومش كن.
گفت: اين همه درس خوندم تا همچين وقتي بتونم تصميم درست رو بگيرم. نه برادر من! خيلي از درسها رو بايد اون جا ياد بگيرم.
بصير محدثي فر- برادر شهيد
...........
از کاشمر اومده بودم مشهد. به این نیت که شب رو میرم خونه ی آقا جلیل. آخه اون زمان من جز یه خاله، هیچکس رو تو مشهد نداشتم. در منزل آقای محدثی رو زدم، آقا جلیل درب رو باز کرد، بعد سلام و علیک، گفت: بفرما داخل... من هم تعارف کردم، گفتم: خیلی ممنون... آقاجلیل هم خداحافظی کرد، رفت داخل، درب رو هم بست
مارو میگی، وا رفتم ، ای بابا ، چه زود رفت، براچی چند بار تعارف نکرد.... چرا اصرار نکرد ... اصلا چرا همون موقع که گفت بفرما، من نرفتم داخل ... حالا کجا برم ... باید برم حرم ... اونجا هم که خادما نمیذارن بخوابم
خلاصه، همینجورکه داشتم تو دلم حرف میزدم، رسیدم سر کوچه، تا اومدم بپیچم تو خیابون، برگشتم یه نگاهی ... یکهو دیدم آقا جلیل جلوخونه شون ایستاده، داره منو نگاه میکنه... خوشحال شدم، سریع اون چند قدم رو برگشتم... دیگه اینبار منتظر تعارف هم نموندم
گفتم: یا الله کن ... تا بریم داخل.....
رفته بودیم رستوران دالاهو ، ایلام...جاتون خالی بعد صرف غذا ... جلو صندوق که رسیدیم ،به آقا جلیل گفتم: حساب میکنم...اوهم بلافاصله بدون مکث، انگار پذیرفت، رفت بیرون... من که تعارفی کرده بودم و هیچ پولی هم همراه نداشتم، هاج و واج موندم ... به صندوق دار گفتم: الان میرم از تو ماشین براتون میارم... آقا جلیل پشت فرمون منتظر نشسته بود، کنارشم آقای پوستچی یکی از دوستان .... اول به آقای پوستچی رو کردم، گفتم: پونصد تومن قرض داری بدی ... گفت: نه ! هیچی پول همرام نیست ... بعد رو کردم به آقا جلیل، گفتم: شما پونصد تومن دارید قرضی به من بدید، آقا جلیل که همه چیز رو مثل دفعه های قبل می دونست، بدون هیچ جوابی گفت: بیا بالا ... همینجور که سوار میشدم... آقا جلیل، از اون در پیاده شد... رفت پول غذا رو حساب کرد و برگشت
دیگه به خودم قول دادم، تعارف الکی نکنم
دلبریان
.........
وصیتنامه شهید جلیل محدثیفر فرمانده گردان یاسین لشگر 5 نصر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی... امیدوارم همسر زینب صفتم، همچون زینب (س) که در چهار سالگی تا آخر عمر شریفشان در مصیبتها صبر میکردند، شما نیز صابر و کوشا باشید و بعد از شهادت من، شما به وظیفه اسلامی خود عمل کنید.
آنهايي كه زير نظر آقا جليل آموزش ديدند آدمهاي متفاوتي شدند؛ مثل خودش. يكي از همه، محسن نوكاريزي بود. جليل خيلي چيزها يادش داد. مثل معلم و شاگرد بودند با هم.
سرسفره عقد بود. بلند شد و لباسهاش را عوض كرد. گفتند: كجا؟
گفت: جبهه. نمي تونم بمونم، معلوم نيست كه تا حالا چي اومده به سر بچه ها!
ساكش را بست و راهي شد. آمد تو مقر.
گفتم: اين جا چي كار مي كني شاداماد؟
گفت: دلي كه اين جاس نمي تونه جاي ديگه بتپه.
فرمانده بود. مثل بقيه نيروها تو ميدان مين كار مي كرد؛ مثل جليل و نيروهاش. مين پدالي تو دستش منفجر شد و شهيد شد.
حميد رجبي
***
بعد كربلاي چهار رفتم شهرك پل فلزي. شهيد شريف صدايم كرد و گفت: برو به فرمانده ات بگو كافي و ديزجي پيدا شدن.
سن و سالي نداشتم هنوز. پريدم پشت موتور و خودم را رساندم بهش.
بدون مقدمه گفتم: اگه كرابي و عامري شهيد شدن...
نگذاشت حرفم را تمام كنم. نگاهي توي صورتم انداخت و سرش را انداخت پايين. ادامه دادم: عوضش كافي و ديزجي پيدا شدن.
گفت: خدا رو شكر. رفت تو سنگر. دنبالش رفتم. صورتش خيس اشك شده بود. اين قدر با من مهرباني كرده بود كه صداش مي كردم دايي.
گفتم: دايي !گريه كردين؟
نگاهش را از من دزديد و چيزي نگفت. بهترين خبر براي جليل، سلامتي نيروهاش بود و بدترين خبر، شهادتشان و من هر دو را با هم عنوان كرده بودم.
گفت: خب جنگ همينه ديگه.
از سنگر هم زد بيرون. موقع رفتن گفت: نشين الكي اينجا، پاشو بريم كه كلي كار داريم. نمي گذاشت بچه ها متوجه شوند تا روحيه شان را از دست ندهند.
حميد رجبي
***
من مسوول آموزش گردان یاسین بودم.آن موقع از صبح تا شب کار میکردم و همیشه در حال آموزش نیروها بودم.وقت نداشتم یه خواب راحت بکنم یا حتی لباس های غواصیم رو بشورم.
یک روز بعد از آموزش اومدم و لباس هام رو عوض کردم تا برای یه مدت کوتاهی استراحت کنم.وقتی از چادر اومدم بیرون،با تعجب دیدم لباس هام نیست،دنبالشون گشتم...دیدم یکی اونا رو شسته و خیلی مرتب روی طناب پهن کرده،زیاد توجه نکردم و گفتم:هر کی کرده،خدا ان شا ا... خیرش بده!
اما بعد از یه مدتی دوباره همین ماجرا اتفاق افتاد.کنجکاو شدم بفهمم کی این کارو میکنه؟آخه از خجالت منو آب کرد با این کارهاش!هر چی از دور و بری ها و دوستام سوال کردم،کسی جوابمو نداد،برای همین تصمیم گرفتم اعتصاب غذا و اعتصاب کار کنم تا بلاخره مشخص بشه کی این کارهارو می کنه؟؟؟
بعد از چند مدت دیدم آقا جلیل(یعنی فرمانده گردان!)اومد،دستشو گذاشت رو پشتم،گفت:علی آقا چرا نمی ری سر کارت؟
گفتم:نمی رم تا بفهمم کی هی داره لباس هامو میشوره!!!
آقاجلیل گفت:حالا علی جان ما یکی دو بار لباس هاتو شستیم،شما چرا این قدر ناراحت می شی برادر؟؟؟؟؟!!!!!
..............
شهید جلیل محدثی فر فرمانده گردان غواص یاسین
..........
عظمت روحی مهمترین ویژگی فرمانده شهید محدثی فر بود
مشهد – ایرنا – نویسنده کتاب ˈبه نام حماسه یاسینˈ گفت: عظمت روحی و دینداری در عمل مهمترین و برجسته ترین ویژگی فرمانده شهید سرگرد ˈجلیل محدثی فردˈ بود.
به گزارش ایرنا، حجت الاسلام ˈسید محمد انجوی نژادˈ یکشنبه شب در نشستی به مناسبت بزرگداشت سالروز شهادت فرمانده گردان یاسین؛ شهید محدثی فر که در سازمان خدمات مشاوره ای جوانان و پژوهشهای اجتماعی آستان قدس رضوی برگزار شد، افزود: فرمانده گردان یاسین که در عملیات های کربلای 4 و 5 حماسه آفرید، جوانی 24 ساله بود.
وی بیان کرد: رفتار و کردار شهید محدثی فر به گونه ای بود که در برخورد با او به هیچ وجه گمان نمی کردی فقط 24 سال دارد؛ بچه های گردان او را مانند مرجع تقلید 70 ساله می پنداشتند که می توانند به آنان بگوید که به بهشت می روند یا جهنم.
وی گفت: جلیل فرمانده ما در گردان غواصان یاسین بود؛ او جوانی کم سن و سال بود اما 50 ساله نشان می داد و رفتار و کردارش به گونه ای نبود که ما وی را فقط یک جوان به حساب آوریم بلکه مقامش را از یک استاد دانشگاه یا رییس حوزه بالاتر می دانستیم.
وی اظهار کرد: جلیل شخصیتی داشت که بر دلها فرماندهی می کرد و با بررسی نحوه حضور وی در عملیات های کربلای 4 و 5 که از دشوارترین عملیات های دوران دفاع مقدس به شمار می رفت، به عظمت روحی این شهید پی می بریم.
مدیر کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز گفت: آقا جلیل و دیگر فرماندهان ما در جنگ بزرگوار بودند و بزرگواری یک عظمت روحی است .
انجوی نژاد اظهار کرد: فضای جبهه کاملا ملکوتی است و وقتی جوانی مانند شهید محدثی فر با ذهن پاک جوانی خود در فضای معنوی جبهه قرار می گیرد بعد از مدتی به بالاترین درجه عظمت روحی می رسد و ما از این دست فرماندهان در جنگ بسیار داشتیم.
وی افزود: امثال شهید محدثی فرد، بزرگوارانی بودند که همه چیز خود را و همه تعلقات دنیوی را پشت سر گذاشتند و جان بر کف به جبهه آمدند.
وی بیان کرد: انجام واجبات و مستحبات دین مثل نماز شب خواندن و همیشه وضو داشتن، کف عبادت است اما بالاتر از آن، دینداری در عمل و رفتار است و شهید محدثی فر به معنای واقعی کلمه در عمل و کردار، دیندار بود.
او ادامه داد: ما مسلمانان در عبادت مشکل نداریم، مشکل ما در رفتار و کنترل نفس است؛ خودکنترلی در بحران مهمترین بخش داشتن اخلاق و عبادت کاربردی است و جلیل آقا این گونه بود.
این همرزم شهید محدثی فر گفت: صبوری و خود کنترلی جلیل آقا زمانی بروز پیدا می کند که 400 نفر از گردانش در عملیات کربلای 4 تکه تکه شوند و از این تعداد فقط هفت نفر که نیمی از آنان نیز مجروح بودند، باقی ماندند و این شهید خم به ابرو نیاورد و همچنان صلابت خود را حفظ کرد.
انجوی نژاد اظهار کرد: وقتی جلیل آقا صحبت می کرد بچه های گردان فکر می کردند که یک مرجع تقلید 70 ساله صحبت می کند؛ زمانی که جلیل آقا از نظرها غایب می شد گمان می کردیم به جلسه فرمانده لشگر رفته است در حالی که بعدها فهمیدیم در گوشه ای دور از چشم بچه ها به نماز و دعا و توسل مشغول بوده است.
وی بیان کرد: در شب عملیات گردان یاسین سوم؛ جلیل آقا به ما توصیه کرد که از اذکار برای زندگیتان استفاده کنید به این معنا که هر زمان که ترسیدید لاحول ولا قوه الا بالله بگویید، هر زمان که ریا کردید لا اله الا الله بگویید و هر زمان که دیدید قدرت دیگری از شما بیشتر است الله اکبر بگویید؛ این نشان می دهد که نگاه شهید محدثی فر به دین کاربردی بود و تنها یک مرجع تقلید می تواند این گونه صحبت کند.
ایلام - عملیات عاشورا - منطقه صالح آباد - میمک - خط مقدم - پاییز ۱۳۶۳
وی اظهار کرد: امروزه دین دائما بر سر زبان خیلی از افراد است اما عمل و رفتارشان بویی از دینداری نبرده و فقط از دین نماز و روزه آن را فهمیده اند اما شهید محدثی فر این گونه نبود و دینداری او در رفتار و اخلاقش نمایان می شد.
وی گفت: جلیل بودن شهید محدثی فر لحظه ای نمایان می شود که صلابت و رضایت و روحیه خود را پس از شکست در عملیات کربلای 4 حفظ می کند و برای شرکت در عملیات کربلای 5 آماده می شود.
وی با بیان اینکه دینداری و خودکنترلی در بحران مهمترین ویژگی شهید محدثی فر بود، افزود: عظمت روحی شهید محدثی فر در عملیات کربلای 4 که گردان شکست خورد مشخص شد نه در عملیات کربلای 5 که پیروزی نصیب گردان گشت.
یکی دیگر از همرزمان شهید محدثی فر در این نشست گفت: در عملیات کربلای 4 که بیشتر بچه ها شهید یا مجروح شده بودند، تنها صدای آرام و پر از امید جلیل آقا که از پشت بیسیم به گوشم رسید، قوت قلب من بود در حالی که خودش بعد از قوت قلب دادن به همرزمانش در گوشه ای دور از همه به خاطر از دست دادن گردانش گریه کرد.
ˈعلیرضا دلبریانˈ افزود: شهید محدثی فر از بچه های تخریب چی بود و به قول رزمنده ها تخریب چی آچار فرانسه جبهه است و همه نوع کاری در هر شرایطی را انجام می دهد.
وی افزود: جلیل آقا تخریب چی غواصی بود که ساعتها در آب سرد باقی می ماند و خم به ابرو نمی آورد؛ علی رغم سن کم شهید، او بزرگ مردی بود که در جهبه حماسه ها آفرید.
او اظهار کرد: شهید محدثی فر در طول مدت جنگ آنقدر مجروح شد که تمام تنش پر از ترکش های ریز و درشت بود؛ به علت غواصی زیاد در آبهای بسیار سرد زمستانی، مدام سردرد داشت.
وی گفت: جلیل آقا در مدت هفت سال حضور در جبهه های غرب و جنوب، دلاوری ها و رشادت های زیادی از خود نشان داد اما در عین حال بسیار متواضع و فروتن بود و هیچ درخواست و توقعی از کسی نداشت.
وی با بیان اینکه فرماندهان کم سن و سالی مانند شهید محدثی فر با توکل واقعی به سمت دشمن رفتند و هیچ امکاناتی نداشتند؛ گفت: گردان 15 نفره ما به فرماندهی شهید محدثی فر هنگام ورود به خرمشهر برای انجام عملیات هیچ جایی نداشت و در یک مرغدانی مستقر شد.
وی اظهار کرد: جلیل آقا مرد عمل و خیلی مخلص بود، این فرمانده هیچ گاه همرزمانش را ترک نکرد و توقع این شهید و دیگر شهیدان کم سن و سال که از پشت میزهای مدرسه به جبهه آمده بودند از همه تعلقات دنیوی و امکانات جنگی زیر صفر بود.
وی گفت: در جهبه کسی به حقوق ماهانه دولت برای جنگیدن اهمیت نمی داد، در هوای سرد لباس غواصی پوشیدن و به داخل آب زیر صفر درجه پریدن برای بچه های گردان یاسین سخت نبود، همه آنچه به نظر می رسید اخلاص و صبر و عظمت روحی رزمندگان بود.
این جانباز هشت سال دفاع مقدس گفت: صبر، اقتدار، تواضع، جبروت همراه با محبت ویژگی های شخصیتی فرمانده شهید محدثی فر بود؛ آیا امروز امثال شهید محدثی فر هستند که فروتن و صبور باشند؟
وی افزود: امروزه دیگر از آن همه صبر، فروتنی و اخلاص عمل و غیره خبری نیست؛ زندگی همه شهدا سرمشق جوانان انقلابی ماست و باید منش و رفتارشان الگوی آنان قرار گیرد.
آنچه در ادامه میخوانید روایتهایی است که خانواده شهید در باره شهیدشان گفتهاند.
کلاه پشمی
آقای «احمد محدثی فر» پدرشهید، 72 سال دارد.
او در معرفی از خود میگوید: هفت فرزند داشتم. چهار پسر و سه دختر. جلیل پسر دومم بود که شهید شد. بشیر. پسر بزرگم در جوانی مریض شد. اوهنرمند بزرگی بود، همه نقاشیهای شهدا را در بهشت رضا او کشیده بود. بقیه هم به لطف خدا زندگی میکنند.
از روزهای جنگ که میپرسم، حاج آقا بیدرنگ میخواهد از جلیل بگوید که به درخواست من نخست خاطرهای از خودش روایت میکند و میگوید: یک روز در فلکه آب ایستاده بودم که دیدم شمار زیادی رزمنده روانه جبهه هستند.
هوا سرد و یخبندان بود. بیشتر بچهها کم سن و سال بودند و سرما میخوردند. یک کلاه پشمی بر سر داشتم.آن را در آوردم و روی سر یکی از رزمندگان گذاشتم. او خیلی خوشحال شد و گفت: گرم شدم حاجی! خیلی سردم بود.
در این لحظه فکری به سرم زد.300 تومان در جیب داشتم. با همه آن پول از فلکه آب حدود 36 کلاه پشمی خریدم و به نزد رزمندگان برگشتم.
داشتم کلاهها را یکی یکی به آنها میدادم که فرماندهشان سر رسید و گفت آقا! چرا نظم را به هم میزنی؟ بده خودم توزیع میکنم.
کلاهها را به فرمانده دادم تا آنها را به رزمندگان بدهند. این کار برایم شادیآور بود، چون بچهها را خوشحال کرده بودم.
خاطره تمام میشود و او دستش را روی شانه محمد جلیل میگذارد و میگوید: جلیل سال 66 به شهادت رسید و محمد جلیل - پسرش- چهار ماه پس از شهادت او زاده شد.
سپس به دورترها میرود و از شهیدش میگوید: جلیل در مدرسه عابدزاده درس خوانده بود. سال سوم دبیرستان آیت ا... کاشانی بود که جنگ کردستان آغاز شد و رفت و با نیروهای شهید چمران با ضد انقلاب مبارزه کرد.
پدرشهید از رفتار و کردار شهید در پیش از انقلاب میگوید: جلیل خیلی متدین بود. یادم هست میگفت، رفتار و کردارشما هنوز مطابق میل من نیست.
در این هنگام پروین خانم - خواهر بزرگ شهید- رشته سخن را به دست میگیرد وبا خنده میگوید: به حساب، او شیخ خانواده بود و متمایز بود از همه ما. در آن زمان پدرم حاجی بودند و ما هم مذهبی بودیم، اما آن قدر مذهبی نبودیم که تلویزیون نگاه نکنیم؛ اما جلیل با اینکه هنوز مکلف هم نشده بود، از همه چیز حتی از نگاه کردن به تلویزیون پرهیز میکرد. مهین خانم - خواهر دیگر شهید- میگوید: اما هرگز عقایدش را به دیگران تحمیل نمیکرد.
وی در ادامه میگوید: خوب است اینجا این مهم را بگویم که درک شهدا از آنچه در جامعه میگذشت، خیلی متفاوت بود. من اعتراف میکنم که تلویزیون در آن زمان برنامههای خوبی نشان نمیداد، اما در خانواده ما تنها جلیل این را درک میکرد که نباید این برنامهها را نگاه کرد، اما به یاد ندارم که حتی یک بار به یکی از ما گفته باشد که شما تلویزیون نگاه نکن، اشکال دارد و ... .
پدر در ادامه سخنان دخترانش میگوید: او از دولت پول نمیگرفت، میگفت، دولت ضعیف میشود. وقتی شهید شد، سی و چند هزار تومان، دولت به او بدهکار بود. گاهی میگفتیم، آقا جلیل! یک کفشی، لباسی برای خودت بخر. میگفت، همین لباسها خوب و کافی است. یا اینکه دولت به فرماندهان خانه میداد، او گفت، من خانه نمیخواهم.
مهین خانم میگوید: او یک فرم را به خانه آورد و به دست من داد. یک مداد هم به دستم داد که پر کنم تا خواستم مشخصات فرم را با نام جلیل آغاز کنم، گفت نه ! ننویس جلیل. سپس اسم یکی از دوستانش را گفت که بنویسم. ( شاید او راضی نباشد اسمش گفته شود، پس نمیگویم).من گفتم، تو که در خانه پدر زندگی میکنی، خانه نداری! گفت: دوست من، زن و یک بچه هم دارد و ما هنوز بچه نداریم. او واجبتر است.
و پروین خانم میگوید: وضعیت پدرم از نظر مالی خیلی خوب بود. تجارت فرش داشت. جلیل میتوانست همیشه جیب پر پولی داشته باشد. اما هیچ دلبستگی و وابستگیای به دنیا نداشت.
از پدر شهید میپرسم، این همه سجایای اخلاقی و خودساختگی شهید، نتیجه تربیت خانواده ، مدرسه و یا انقلاب بوده است؟ او میگوید: همهاش با هم بود. مدارس دینی خیلی در تربیت بچهها مؤثر بودند. پس از انقلاب هم که شیفته امام بودند، هر چه ایشان امر میکردند، بچهها فوری انجام میدادند.
نظم پدر و صبوری مادر
از پدر شهید از نکتههایی که در تربیت فرزندانش به آنها توجه داشتهاند، میپرسم. او میگوید: حاج خانم -مادرشان- همیشه مراقب بچهها بودند.
و مهین خانم نیز میگوید: پدرم که نمیگوید، بهتر است ما بگوییم. این پرسش درستی است که پدر و مادر شهید چه خصلتهایی داشتند که فرزندانشان اینگونه تربیت شدند.
باید بگویم، خصلت برجسته پدرم، نظم فوقالعاده او در زندگی بود. من هر وقت بخواهم از نظم مثالی بزنم، میگویم، پدرم با اینکه نظامی نبود، اما چنان منظم بود که ما با زمان کارهای وی، ساعت خودمان را تنظیم میکردیم. پدرم جوری مسافرت میکردند که هنگام اذان در مکان خاصی حاضر باشیم تا نماز ما اول وقت باشد.
پدرپیشتر قالی فروش بود و اکنون قالیشویی دارد و از کار آفرینان موفق هم هست. با اینکه هفتاد و اندی سال دارد، هنوزصبحها اول وقت در کارخانه حاضر میشود. با همه کسالتی که دارد ( پدر از دوچرخه افتاده و کمرش سخت آسیب دیده، اما پیش از آن روزانه 36 کیلومتر پیاده روی میکرد.) یعنی ساعتشان پس و پیش نشده است.
سپس از خصلت مادر خود میگوید: ما در هر برهه از زندگی، مادر را صبور دیدیم. هفت بچه قد و نیم قد را با صبوری بزرگ کردند. به پدرم، ما بچه ها، مهمان و همسایه احترام زیادی میگذاشتند.
پدرم وقتی از راه میرسید، مادرم پشتی به دست، پشت سر پدر حرکت میکرد و منتظر بود ببیند پدر کجا مینشیند که پشت او پشتی بگذارد.
امروز هم با همه ناتوانیهایش، این احترام را دارد. میخواهم بگویم که شهدا بیخود و بیعلت برجسته نشدند. هم پدر و مادرشان زحمت کشیدند و هم خودشان سختی کشیدند و آبدیده شدند.
پروین خانم میگوید: داشتن معلم و استاد خوب در زندگی خیلی مهم است. او استادانی مانند هاشمی نژاد داشت که الفبای زندگی درست و اسلامی را از ایشان آموخته بود.
وی ادامه میدهد: متأسفانه اما امروز اتفاقات بدی دارد میافتد که همه از آن غافل هستیم. برای نمونه، من برای ثبت نام دخترم تلاش زیادی کردم تا سرانجام یک مدرسه اسلامی پیدا و او را نامنویسی کردم. معلمش در مدرسه بسیار موجه بود و ما خیالمان راحت که خدارا شکر تلاشمان پاسخ داد تا روزی او را در پارک با بدترین وضع حجاب دیدیم.این دو گانگی، فرزندان ما را دچار تردید کرده است، در حالی که آن استادها حتی در زمان طاغوت که محدودیت هم بود، بهترین معلمها بودند.
منافقین رگ پایش را قطع کردند
پروین خانم در ادامه از زخمی شدن پی در پی جلیل در جبهه میگوید: او بارها مجروح شد. خیلی وقتها سرپایی در همان جبهه خود را مداوا میکرد و به خانه نمیآمد. اما چندین بار خیلی بد زخمی شد. یک بار جلیل سخت زخمی شد و در خانه بستری بود. متأسفانه آن زمان منافقین در کادر پزشکی نفوذ کرده بودند و رزمندگان را میکشتند. یک روز برای پانسمان او چند نفر به خانه آمدند و پس از آن که رفتند، معلوم شد منافق بوده اند.
رگ پای جلیل را بریده بودند و خون فواره میزد که فوری او را به بیمارستان رساندیم.
حسین آقا، داماد خانواده میگوید: یک بار زخمی شده بود و برای پانسمان به گاز نیاز داشتیم. من دنبال گاز بودم که یک بنده خدایی پرسید: برای چه گاز میخواهی؟ گفتم، برای جلیل برادر خانمم که زخمی شده است. گفت: کی؟ گفت: جلیل محدثی فر، همان که در جبهه کمک آشپز است!
با تعجب گفت: بیا یک عکس نشانت بدهم ببین همین است؟ رفت و عکس را آورد.
جلیل بود.گفت: مرد حسابی اینکه فرمانده گردان تخریب است! کجای کاری؟ رفتم خانه و گفتم، آقا جلیل! مرد حسابی، فلانی گفت که ... گفت هیس! هیچی نگو که مامان و بابا ندانند.
مکه اش را هم بخشید!
حسین آقا در ادامه میگوید: همه فرماندهان را به مکه میبردند، اما او مکه اش را هم به کسی بخشید که همه به او حاجی میگفتند، چون آرزو داشت به خانه خدا برود و جلیل آرزوی او را بر آورده کرد و مکهاش را به او بخشید.و پروین خانم ادامه میدهد: خودش میگفت، من صدای خدا را شنیدم که گفت بیا! او بشارت شهادت را شنیده بود که این قدر سخاوتمندانه میبخشید.
ظهر یکشنبه 26/11/1365 در قرارگاه شهید وزین
رفتارجلیل خیلی شیک بود
این روایت را هم از مهین خانم - خواهر شهید - بشنوید. برادرهای امروزی را که میبینم ... رفتارشان با خواهرانشان جالب نیست، اما جلیل رفتارش با من خیلی شیک بود.
جلیل و یا پدر و برادرهای دیگرم هم هرگز به ما نمیگفتند، حجابت را رعایت کن با اینکه من مانند برخی جوانان زمان خودمان چندان قایل به حجاب سفت و سخت نبودم، اما از روی علاقهای که به جلیل داشتم، چنان حجابم را رعایت میکردم که گاهی به من میگفت، مهین! راحت باش. لازم نیست این قدر زیاد رو بگیری.
هیچ وقت نمیگفت، غیبت نکن، دروغ نگو و ... در جمعی که غیبت میشد، ایشان به جای اینکه تشر بزند، غیبت نکنید و ... خیلی زیبا جهت حرف را تغییر میداد، به طوری که غیبت کردن را از یاد میبردیم. تا کنون آدمی را به صداقت جلیل ندیدم. رفتار جلیل ترمزی بود برای ما که گناه نکنیم .
محمد جلیل
محمدجلیل- یگانه پسر شهید- که تا کنون ساکت نشسته و به روایتهای پدربزرگ و عمههایش با دقت گوش میدهد، وقتی از او در باره پدرش میپرسم؛ با بغض سنگین و در حالی که صدایش میلرزد، میگوید: من که پدرم را ندیدهام!
پروین خانم چشمهایش پر از اشک میشود، بغض خود را فرو میخورد و میگوید: صورت زیبای محمدجلیل شباهت زیادی به پدرش جلیل دارد. دیگرتاب سخن گفتن ندارد و اشکهایش بر گونههایش جاری میشود. سپس میگوید، ما نگذاشتیم مادر محمد جلیل از خانواده دور شود و پس از شهادت جلیل، ایشان با برادرم ازدواج کردند.
شهیدان زنده هستند
محمد جلیل میگوید: من نتوانستم شبیه پدر شوم، اما تلاش من بر این است که به شهدا اقتدا کنم.
وی ادامه میدهد: حدود یک سال پیش مشکلاتی برایم پیش آمد که نمازم شل شد.
همهاش با خودم فکر میکردم، من فرزند شهید محدثی فر! اگر کسی بفهمد خیلی برای بابام بد میشود. پس از دو سه روز طاقت نیاوردم و نمازم را خواندم، دو روز پس از آن یکی از بستگان زنگ زده و به خانمم گفته بود، محمد جلیل چکار کردهاست؟ خانمم گفته بود چطور؟
گفته بود، من خواب دیدم جلیل و بشیر و محمد جلیل و یک نفر دیگر بودند، محمد جلیل و آن مرد در لجنزاری فرو رفته بودند، آقا جلیل دست آن مرد را گرفت که از لجنزار بیرون بکشد، نتوانست، اما دست محمد جلیل را تا گرفت، راحت بیرون کشید. وقتی خانمم ماجرای خواب را تعریف کرد، من درک کردم چرا میگویند شهدا زنده اند و به زندگی ما اشراف دارند.
دختر محمد جلیل، در آغوش بابا ساکت نشسته. میپرسم یک بچه دارید؟ میگوید، یک دختر دارم. وقتی میخواهد غذا بخورد رو به عکس بابام میکند و میگوید: بابا جلیل! ببین من دارم غذا میخورم و هر روز بارها «بابا جلیل، بابا جلیل» میگوید!
محمد جلیل باز هم نگاهش را به دخترش میدوزد و بغضی سنگین همه را به سکوت میکشاند.
... چشمم به ساعت میافتد که از ده و نیم شب گذشته است. تشکر میکنم از خانواده عالیقدر شهید جلیل محدثیفر و از پدر شهید میخواهم برای حسن ختام این دورهمی، حرف آخر را بگوید.
آقای احمد محدثیفر میگوید: همه مسؤولان و مردم به یاد داشته باشند که این انقلاب با خون هزاران شهید آبیاری شده و ریشه کرده تا انقلاب پایدار شده است. از مسؤولان و مردم میخواهم همه پشتیبان ولایت فقیه باشند تا آسیبی به این کشور نرسد.
جوانان را از واقعیات زندگی شهدا دور می کنند
خانم مهین محدثیفر -خواهر شهید - میگوید: ا ین را بنویسید. من از طرف خودم و خانوادهام میگویم، امروز از شهدا و خانواده شهدا گاهی استفاده ابزاری میکنند واقعیات زندگی شهدا را بیان نمیکنند و جوانان را از آنها دور میکنند. ماورائی نمایش دادن شهدا کار خوبی نیست.
این را بنویسید که جلیل سال 57 با جلیل سال 66 خیلی فرق داشت.
جلیل بر اثر مراقبه رشد کرد.
جلیل سال 57 با اینکه یک جوان راستگو و فعال و با صداقت بود، اما جلیل سال 66 نبود.
جلیل یک شبه به این معنی نرسید.او سالها مراقبه کرد و سختی کشید.روزها و ماهها و سالهایی که بر او گذشت، او را آبدیده کرد.شهدا مانند آهنی بودند که در آتش جنگ آبدیده شدند و جلیل سال 66 که شد فرمانده محدثیفر، خیلی فرق میکرد با سالهای پیشین خودش.
البته آن راستگویی و درستکاری نقش داشت در جلیل سال 66، اما جلیل سال 66 یک انسان به تمام معنی بود.
خانم پروین محدثیفر-خواهر بزرگ شهید- میگوید: ائمه (س) به خاطر مجاهدت و عبادتهایشان به یقین رسیدند. شهدا نیز همین طور بودند. انسان شدن و انسانی عمل کردن جز با مراقبه که شامل ریاضت و عبادت و مجاهده است، حاصل نمیشود. چهرههای شهدا نشاندهنده مقامشان بود. آنها متواضع و بی ادعا بودند و مقامشان خدایی بود.
رو به مهین خانم میکنم و میگویم: ما همین گفتههای شما را مینویسیم، حتی آب و تاب هم نمیدهیم و سعی میکنیم در تنظیم مطالب طوری بنویسیم که فاصلههای میان نسلها را کم کنیم، اما هم شما و هم ما میدانیم که فاصله و تفاوت زندگی شهدا با بیشتر جوانان و نوجوانان امروز و حتی برخی از جوانان زمان خودشان یک امر بدیهی است. این واقعیتی هست که حتی در عصری هم که جلیلها زندگی میکردند، جوانان و نوجوانان زیادی بودند که مانند جلیلها را به چشم خود میدیدند، اما این فاصلهها بود.
به نظر میرسد فاصله امروز به خاطر مقدس کردن شهدا در رسانهها نیست، بلکه فاصلهای است واقعی که در همه زمانها وجود دارد. امروز آنها که به بسیج سازندگی و یا به تفحص شهدا و ... میروند، برای خدمت به محرومان در جامعه، سختیهای زیادی را تحمل میکنند و جوانانی مانند جلیل هم در میانشان زیاد هستند، اما همین جلیلهای امروز برای شماری از جوانان امروز که علاقههای دیگری دارند، آیا قابل درک هست!؟
آیا کسانی که امروز به سوریه و عراق میروند و مجاهده میکنند و شهید میشوند برای همه جوانان و حتی اقشار دیگر جامعه قابل درک هست!؟
پس این فاصلهها علتهای زیادی دارد که یکی هم میتواند مقدس جلوه دادن شهدا باشد. هر چند همه جلیلهای امروز و ما باید تلاش کنیم که این فاصلهها را کم کنیم؛ اما این مهم انجام نمیشود جز با التزام عملی به اسلام ؛ هم از سوی مسؤولان و هم جلیلهای جامعه ما آنگونه که شهید جلیل محدثیفر بود.
..........................
ايستگاه راهآهن، شلوغ بود. بيشتر مسافران، رزمندههايي بودند که عازم جبهه بودند و خانوادههايشان براي بدرقهي آنها آمده بودند. جليل از پشت پنجرهي قطار که آمادهي حرکت بود، براي خانوادهاش دستي تکان داد و در حالي که خنده از لبانش دور نميشد، از آنها خداحافظي کرد. مادر، اشک گوشهي چشمش را با چادر پاک کرد و زير لب گفت: خدا به همراهت پسرم!
و بعد رو به شوهرش کرد و با بغض گفت: بچهام دوباره با جيب خالي رفت! ديشب جيبش را گشتم، فقط يک کم پول خرد داشت.
قطار سوت کشيد و با سر و صداي زياد به راه افتاد. حاج آقا در حالي که با تکان دادن دست با جليل خداحافظي ميکرد پيروزمندانه گفت: اين دفعه، ديگر با جيب پرپول رفت.
مادر که از حرکت قطار، قلبش به تلاطم افتاده و اشکش جاري شده بود پرسيد: يعني چي؟
حاج آقا با رضايت گفت: موقع خداحافظي بدون اين که خودش متوجه بشود، کمي پول توي جيبش گذاشتم.
مادر، نفسي از سر آسودگي کشيد و بعد در حالي که همچنان اشک ميريخت براي جليل که ديگر خيلي دور شده بود، دست تکان داد.
چند روز بعد، زنگ در خانه به صدا درآمد. نزديک ظهر بود و حاج آقا داشت داخل حياط وضو ميگرفت. با شنيدن صداي در، فوراً به سمت در رفت و آن را باز کرد. پستچي بود. پاکتي را به دست حاج آقا داد و رفت. حاج آقا در را پشت سرش بست و با کنجکاوي پاکت را باز کرد. چند اسکناس به همراه يک تکه کاغذ، داخل پاکت بود. حاج آقا با تعجب و کنجکاوي مشغول خواندن تکه کاغذ شد. مادر، روي ايوان آمد و پرسيد: حاجي! کي بود؟
حاج آقا به آرامي سرش را بلند کرد و گفت: پستچي بود.
مادر با نگراني پرسيد: چي شده؟
حاج آقا آهي کشيد و در حالي که پولها را به همسرش نشان ميداد، آهسته گفت: جليل پولها را پس فرستاده است.
برايم نوشته که ما اينجا به پول بيشتر نياز داريم و او احتياجي به پول ندارد.
مادر، با شنيدن اين حرف سرش را به ستون تکيه داد و اشک بر گونهاش روان شد. حاج اقا نفس عميقي کشيد و زير لب گفت: الله اکبر!
و به سمت حوض رفت تا وضويش را کامل کند.
خرمشهر زمستان 1365 قبل از عمليات كربلاي 4 ساحل كارون - غواصان گردان ياسين در حال آموزش و تمرين
آقا جليل و شهيد حسن عامري
خرمشهر- زمستان 1365-اتاق فرماندهي گردان غواصي ياسين
از راست مرحوم حاج مهدي سعيدي نجات. حاج خليل موفق. شهيد سمندري. شهيد محدثي فر
چه خوش آن نمازي كه امامش تو باشي
تنها جسمها در كنار هم نبود ، دلها خالي از هر نفاق و كدورت بود...قبل از نماز حلاليت ميطلبيدن ...تا مانع عروج نمازشان نشود
كوچه ها را به نامشان كرده ايم... تا يادمان نرود... آنها كه به سعادت دنيا و آخرت رسيدند.در راه اطاعت از امام. استقامت كردند
فااستقم كما امرت ... استقامت كنيد. اهل دنيا نشويد. بايستيد. كه پيروزي جز با استقامت بدست نميآيد
اکثر عکسهای که در این قسمت استفاده شده از سایت آقای علیرضا دلبریان که با نام خاطرات جبهه هستhttp://www.revayatefabric.ir/ گرفته شده و خاطرت دیگر هم از سایتهای مختلف گرفته شده است وبرای اینکه بیشتر با این شهید اشنا شوید حتما به سایت آقای دلبریان سر بزنید.
نظرات شما عزیزان: